مامانیم (سه شنبه 94/6/31 ساعت 12:0 صبح)

مامان دلم برات ی کوچولو شده دلم میخواد بیای باهم سر چیزای الکی دعوا کنیم بعد من ازت عذر خواهی کنم توهم با ی لبخند بگی شا دختر مامان مگه میشه ازت ناراحت بشم تو دختر منی منم خوشحال بشم برم تو اتاق یا صبح از خواب بیدار بشم ببینم صبحانه امادس برام چایی شیرین کردی بعد خوردن صبحانه لباسامو برام بیاری منم بپوشم انرژی بگیرم برم سرکار مامان دلم بد گرفته امام رضا همه ی این لذتارو ازم گرفت رفتم حرم پیش اقا داد میزدم فرداش دیدم مامانم تو بغلم رفت مامان الان کلیه هات خوبه؟ قلبت درد نمیکنه؟ پاهات خوبه دیگه نمیخواد برات پاهاتو چرب کنم  اونجا کی دارو هاتو برات میاره کی انسولیناتو میزنه کی میبرتت چشم پزشکی مامان چرا خودتو باختی من ک بردمت ی شهر دیگه قلبتو عمل کنم چرا نزاشتی کی اون قراناتو قراره بخونه من؟مامان من ک نمیتونم اونارو میبینم قلبم اتیش میگیره مامان چرا تنهام گذاشتی امروز اومدم دیدنت فهمیدی ک اومدم؟ مامان پول لازم دارم یکم بهم میدی ؟





لیست کل یادداشت های این وبلاگ ?
 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 9 بازدید
    بازدید دیروز: 0
    کل بازدیدها: 2004 بازدید
  • درباره من
  • اشتراک در خبرنامه
  •